مستم از با تو بودن
در میان لحظات عاشقانه
لای بازوانت که مرا محکم گرفته اند
در حضور نگاهت که در چشمانم نقش بسته اند
در هجوم هرم نفس هایت
که صورتم را گرم می کند
آرام حالت را می پرسم
و تو می گویی
مستم از با تو بودن
نمی توان برایت جان نداد
تو جانی و جانانی
بی انکه خود بدانی