غول سه سر احساس

چند سالیست به بند کشیده ام
این غول سه سر احساس را
بی وقفه
هر ثانیه
هر دم
ناله میکند بندش را کمی بله کمی رها کنم
امروز بازش کردم
رها
باز شد
پرش را گشود و فرشته ای عظیم شکل گرفت
از مغرب تا مشرق
همه ی عالم را گرفت
و اشک از گوشه چشمانم چکید
یکی پس از دیگری
سبقت می گرفتند از یکدیگر
و من حیران از این احساس
رها کردم خود را در باد خیس غروب زمستان …..